گل پسرا
عصری بچه هارو گذاشتم پیش مامانی نی نی آ که با بابای نی نی آ بریم کفش بخریم . وقتی برگشتم طبق معمول منتظر شنیدن شلوغیهای نی نی آ از زبون مامانیشون بودم . مامانی شروع کرد : وضو گرفتم نماز بخونم . ( مامانم به علت پا درد روی صندلی می شینه و نماز می خونه ) میز و گذاشتم جلوم و شروع کردم . همینکه گفتم الله اکبر . بچه ها که داشتن نگام می کردن دست بکار شدن . مهدی : مهیار بردار . دوتایی میز و از جلوم برداشتن بردن اونور . هی با ایما و اشاره بهشون فهموندم میز و بیارن . خلاصه به هر مصیبتی بود نمازمو خوندم . خاستم دومی رو بخونم ، دیدم نمیشه . رفتم نشستم رو مبل و میز بزرگ و کشیدم جلوم که نتونن تکونش بدن . نمازمو شروع کردم . مهیار نشست کنارم . بلند شدم رکوع کنم مهیار پرید نشست پشت سرم . خاستم بشینم وروجک پاهاشو تکیه داد به پشتم و به مبل فشار داد . مبل رفت عقب . منم که داشتم می نشستم خوردم زمین . نخاستم نمازمو قطع کنم . بلند شدم ادامه بدم ، چادرمو گرفت کشید . من :
نظرات شما عزیزان: